سگی دارم آرام و آراسته
سراپایش آن سان که دل خواسته
دلارا سگی،ناز پرور سگی
به خوبی گرو برده از هر سگی
وفادار و باهوش و نعمت شناس
نه چون آدمیزادگان بی سپاس
به نان ریزهٔ خوان من ساخته
دل از هرچه گیتی است پرداخته
نرنجد ز من گر برنجانمش
نگیرد کران گر ز خود رانمش
بشر با همه فر و فرهنگ او
که گیتی است یکسر فراچنگ او
هنوزش نباشد چنان مایهٔی
نبیند ز معنی مگر سایهٔی
ولی آن سگ،آن سگ که در روزگار
ندیدست تعلیم آموزگار
ز دانستنی آنچه بایسته است
بداند بدان سان که شایسته است
بپرهیزد از آتش و آب ژرف
کران گیرد از معبر سیل و برف
ز داوری امراض خود آگه است
بخاید گیاهی که درمان ده است
بجوید همی راز چرخ بلند
کز آنش نه راحت رسد نه گزند
نه جغرافیا خواسته،نه نجوم
دل آسوده از جنگ ایران و روم
بداند همی بوی دشمن ز دوست
بدرد بر اندام بدخواه پوست
چو چشم خدایش به خواب اندر است
دو چشمش نگهبان بام و درست
خدایی که فر خداییش نیست
ز دنیای محسوس او بیش نیست
درین راه پر پیچ و خم ای شگفت
سگ از آدمی زاد پیشی گرفت
درین دار امید و بیم از قدیم
جهان کدخدا بوده امید و بیم
اگر قول پاداش و کیفر نبود
جهان زیر فرمان داور نبود
شدی نیک مردم بد اندیش ما
ز بیگانه،بیگانه تر خویش ما
وفا و حق اندیشی و مردمی
نه در دام بینی نه در آدمی
ز غوغای دوزخ،به بوی بهشت
نکویی توان دید از بد سرشت
درین چارپایان دست آزمود
نمودی است مهر و وفا را نه بود
به سودای اصطبل و تهدید چوب
تکاور شود زیر ران پای کوب
ز ترس چماق و به شوق چمن
شود گاوک شاخ زن شخم زن
به جز سگ که مهر و وفا خوی اوست
محبت هویدا ز هر موی اوست
گرش لقمهٔی نان دهی،جان دهد
به هرجا که تو پا نهی سر دهد
سگ از آدمی زاد پر فن به ست
نگویم به از توست،از من به ست